هر دو کار با هم!
شهید محمود دولتی مقدم

در یکی ازدفاترمجاهدین افغانستان در زابل بمب گذاری شده بود. آن روز افسر نگهبان سپاه بودم که صدای مهیب انفجار را شنیدم و روانه محل حادثه شدم. اما قبل از من آقای دولتی در صحنه حاضرشده و با دلسوزی مشغول متفرق کردن مردم از صحنه و رعایت دقیق اصول حفاظت وایمنی بود. هنوز چند دقیقه ای از ایجاد دیواره ای ایمنی نگذشته بود که انفجار مهیب دیگری در همان محل صورت گرفت. شدت انفجار سبب پرتاب ترکش وتکه های آهن به اطراف شد و یک تکه ترکش بزرگ عضله های پای ایشان را از هم دراند به گونه ای که اگر آن ترکش به دیگر اصابت می کرد یقیناً هر گونه قدرت تحرک از او سلب می شد اما آقای دولتی که خیالش از جانب دور بودن مردم از صحنه وسلامت آنان آسوده شده بود با نهایت آرامش چفیه را از دورگردن باز کرد به پایش بست تا از شدت خونریزی بکاهد. وقتی متوجّه شدم او درد می کشد و خونریزی هم بند نیامده است از ایشان خواهش کردم تا با ترک صحنه به بیمارستان اعزام شود اما وی اصرار داشت درمحل حادثه بماند.
ناچار از بحث ولایت حاکم بر مجموعه استفاده کردم و به ایشان دستور دادم منطقه را ترک کند او نیز با توجه به اعتقادی که به مجموعه داشت با نگاهی پرسشگر عازم بیمارستان شد.
حدود دو ساعت پس از انفجار، دوباره آقای دولتی را دیدم که با رنگ و رویی بر افروخته و درد کشیده در صحنه حاضر شد. با تعجب از ایشان پرسیدم: با این حال نزار چرا برگشته اید؟
با لبخند کم رنگی پاسخ داد: «من هم، امر ولایت را اطاعت کردم و هم به وظیفه ی اخلاقی و اعتقادی خودم پرداختم و در نتیجه هر دو کار را با هم انجام دادم».
برادر محمود معنای ولایت را بخوبی می دانست. زیرا در نوجوانی این کلمه را خانواده ی انقلابی اش با عشق به حضرت امام برای او معنی کرده بودند. بنابر این آنچه برایش مهم و با ارزش بود اجرای فرامین حضرت امام ومقام معظم رهبری بود. او که در همه حال گوش به فرمایشات آنان داشت در به کرسی نشاندن سخنان ودستورات این بزرگواران و اجرای آنان درجامعه و بین همرزمان خود تلاش و جدیت بسیار از خود نشان می داد. همیشه تلاشش دراین سمت بودکه گفتار امام و مقام ولایت دراجتماع کاملاً محسوس شود و برآن اساس امیدوار بود که آنچه از زبان ولایت می شنود بتواند پیاده کند و این نهایت آرزوی ایشان بود. آرزویی که در راه تحقق آن جا باخت.(1)

اطاعت پذیر
شهید علی معمار حسن آبادی

یادم نمی رود در زمان فوت امام همه ناراحت بودند ولی ایشان بیهوش شد. در زمان حیات امام فقط می گفت: هرچیزی که امام بگوید» و طبق گفته های امام عمل می کرد و بعد هم که رهبر انقلاب اسلامی آیت الله خامنه ای شدند خیلی به ایشان عشق می ورزید وخوشحال شد.
با آنکه حرف ایشان در بین عشایر وبچّه ها لازم الاجرا بود اما اطاعت پذیری خاصی از فرمان رهبر داشت وخودش را ملزم می دانست که درتصمیم گیری ها هر چند صحیح و حساب شده بود، فرمان رهبری را دخالت دهد.(2)

دنبال اجرای فرمایش امام
شهید سید علی حسینی

با شور وحال خاصی می گفت: «اگر این طرح جامعی که نوشتم، دقیق وکامل اجرا بشه، ما ظرف پنج سال می تونیم یک ارتش بیست میلیونی داشته باشیم.»
کمتر کسی را مثل او دیده بودم که این طور دنبال عملی کردن فرمایشان امام باشد. این قدر در بحث اطاعت جلو بود که گاهی با قاطعیت می گفت: «اگر امام دستور بدهند برادرت را بکش، من بدون درنگ این کار را می کنم!»
آن روز به خاطر این که بیشتر از بینش دقیق او استفاده کنم، پرسیدم: حاجی می شه یک قدری راجع به خصوصیات این ارتش بیست میلیونی صحبت کنی؟
گفت: «با تحقیقاتی که من کردم، توی دنیا هیچ کشوری ارتش بیست میلیونی نداره، حتی چین که پرجمعیت ترین کشور دنیاست، چه برسه به شوروی وآمریکا؛ ما اگر بتونیم چنین ارتشی رو تشکیل بدیم، ایران رو برای همیشه بیمه می کنیم؛ حتی اگر تمام دنیا بخواهد با ما درگیر بشه، ما توان رقابت با تمام دنیا رو داریم، چون اونا فقط در صورتی می تونن به کشور ما سلطه پیدا کنن که تمام این ارتش بیست میلیونی، و به عبارتی تمام مردم ما را از بین ببرن، که چنین چیزی هیچ وقت میسّر نمی شه.»
می گفت: «اگر ما این ارتش رو به نحوی که امام گفتن، تشکیل بدیم، هزینه هامون درمقابل هزینه های هنگفت ارتش های دیگه ی دنیا، بسیار کمه، چون این ارتش، یک ارتش خودجوش و مردمیه.»(3)

درگیری بخاطر اهانت فرمانده به امام!
شهید عباسعلی

در دانشکده افسری درس می خواند. یکی از فرماندهان که درجه سرگردی داشت به امام توهین کرد. او طاقت شنیدن این توهین را نداشت و با فرمانده درگیر شد. عباسعلی به دلیل درگیری به مدت پانزده روز بازداشت شد و زمانی که مردم به دانشکده حمله کردند، او توانست از بند رهایی پیدا کند و راه امام را دنبال کند.(4)

سراز پا نمی شناخت
شهید گمنام

اوایل انقلاب بود. ما در تهران زندگی می کردیم. خبر آمدن امام همه جا پخش شده بود. همسرم با موتور راهی فرودگاه شد. تا امام را که برای سخنرانی به بهشت زهرا می رفتند بدرقه کند. او برای استقبال از امام سر از پای نمی شناخت. حالا بعد از گذشت چندین سال هر وقت تصویر امام را می بینم همسرم را نیز می بینم که با موتور اطراف امام و جمعیت درحرکت است.(5)

تابلوی روی دیوار
شهید شیر علی راشکی

در گردان که بودیم شیر علی علاقه ای خاص به یک تابلو نشان می داد که بر دیوار نصب شده بود. اکنون که به یاد آن تابلو می افتم. صحبت ها وسخنان شیرین او در ذهنم رژه می رود. آن تابلو متن خاصی داشت. شاید اشاره ای بود به حرف های او که می گفت: « خدا را شکر می کنیم که ما را در موقع و زمانی قرار داده که بتوانیم از اسلام و امام و ولایت دفاع کنیم.» ومعتقد بود: «جنگ، مرد را از نامرد جدا کرده است وتمام مردم ایران را گلچین نموده، آنهائی که شجاع تر بودند از غربال رد شدند و به آن چه بایسته بود، رسیدند.» (6)

التزام عملی
شهید سیدعلی حسینی

وقتی امام صحبت می کردند کاملاً نسبت به آن التزام عملی داشت. ایشان سیگار می کشید. به محض این که امام فرمودند: «افرادی که می توانند سیگار را ترک کنند، نباید سیگار بکشند.»
ایشان سیگار را کنار گذاشت و تا زنده بود لب به سیگار نزد.(7)

جان من فدای امام
شهیدگمنام

عملیّات با نبرد سنگین دو طرف همچنان ادامه داشت، پست امداد ما در کنار آبهای هور برپا گردیده بود. در آن لحظه مشغول مداوای مجروحین بودم. تعدادی مجروح را به داخل پست امدادی آوردند، سریعاً آماده ی رسیدگی به آنها شدیم. در بین آنها مجروحی توجّه همه را به خود جلب کرد، در اثر اصابت گلوله ی خمپاره به داخل سنگر دو دست و دو پای او قطع شده بود. با توجه به اینکه زخم او تازه بود و سریعاً او را به ایفا رسانده بودند، مجروح هوشیاری خوبی داشت ومرتب فریاد می زد: «امام خمینی قربانت بروم، جان من فدای امام خمینی، امام حسین شهادت را نصیب من بگردان.» وبعد هم پی در پی کلمه ی شهادتین را بر زبان جاری می نمود. لباس های او کاملاً خون آلود بود به نظر می رسید بسیجی باشد، خوب دقّت کردم، متوجّه شدم یکی از برادران ارتش می باشد، روحیه ی شهادت طلبی ایشان من و اطرافیان را متحیر کرده بود، آنقدر این صحنه در من تأثیرداشت که پس از گذشت سالها هنوز ذکرهایی که بر زبان جاری می کرد، در ذهنم نقش بسته است.(8)

تاب دوری او را ندارم
شهید عبدالعظیم ندافپور

یکی از بسیجیان دزفول می گوید: « سال 1365 بود و تازه به پادگان کرخه اعزام شده بودیم. یک شب همه در چادر، دور هم جمع بودیم و فقط معلمین شهید رضا روشنایی و عبدالعظیم ندافپور گوشه ای نشسته بودند ومشغول نوشتن بودند. چند لحظه بعد، عارف شهید «عبدالعظیم ندافپور» آمد داخل حلقه ی ما و گفت: « بچّه ها شاید فردا شب عملیّات باشد. من الان وصیت نامه ام را نوشته ام و می خواهم همین حالا برایتان بخوانم، چون می دانم این بار برگشتنی نیستم.»
و شروع کرد به خواندن وصیت نامه اش، همانطور که می خواند، قطرات اشک از چشمهایش سرازیر بود. حال وهوای چادر عوض شد، وقتی به نام امام خمینی (ره) رسید، دیگر طاقت نیاورد و گفت: « خدا می داند که فقط دوری امام خمینی را نمی توانم تحمل کنم.»
همه ی بچّه ها از حالات او متعجّب شده بودند، ولی او با یقین میگفت که فردا شب عملیّات است. نیمه های آن شب نیروها را بیدار کردند و گفتند که دشمن درمنطقه «فکه» حمله کرده و ما باید برای دفع حمله برویم. آن دو عارف وارسته، در همان عملیّات، مثل دو کبوتر زیبا به آسمان پر کشیدند.(9)

عاشق امام
شهید عبدالرحیم کشتزار

خانواده ی شهید عبدالرحیم کشتزار تعریف می کنند: « شهید عبدالرحیم کشتزار دانش آموز سال اول دبیرستان بود وبسیار مطالعه می کرد و در جلسات قرآن و سخنرانی، حضور داشت. قبل از پیروزی انقلاب، روزی همه نشسته بودیم که او گفت: «می خواهم به شما چیزی بگویم، می ترسم که باور نکنید ولی بدانید که کسی می آید که همه ما را زنده می کند اسلام، حجاب و قرآن را زنده می کند. دلها را به هم نزدیک می سازد و جهان را از خواب غفلت بیدار می کند. او آقای همه ماست. او امام خمینی است»
ما تا آن روز نام امام خمینی (ره) را نشنیده بودیم و اولین بار از زبان آن شهید شنیدم. او عاشق امام (ره) بود وعاقبت در عملیّات «بیت المقدس» در راه لبیک به رهبر عزیزش شربت شهادت نوشید.(10)

پی نوشت ها :

1- سفر سوختن، صص 102و 140- 139.
2- شقایق کویر، صص 129- 128.
3- ساکنان ملک اعظم 3، ص 52.
4- گامی به آسمان، ص 125.
5- گامی به آسمان، ص 148.
6- باز عاشورا، ص 52.
7- چشم بی تاب، صص 37- 48.
8- فرشتگان نجات، ص 89.
9- زخمهای خورشید، صص 268- 267.
10- زخم های خورشید، صص 200- 199.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.